ني ني گولو

مجددا سلام

انقدر دیر شده که روم نمیشد بیام.. الانم دیگه دل به دریا زدمو  اومدم....   ماههای اول که نمیدونستم چی باید بنویسم.. همش عشق بود.. باید   مینوشتم قربونش برم فداش بشم..   بعدشم که دیگه تورودربایستی خودم و خودش و وبش دیگه نیومدم..   حکایتم مثه اون آدمیه که میخوره زمین و از خجالتش بقیه راهو خزیده  میره. خلاصه که اومدددددددددیم.. در آستانه 9 ماهگی کیان. پسمل نانازم  فردا 9 ماه میشه .   فکر کنم دیگه کسی منو یادش نباشه.....   هر کسی منو یادشه شده  یه  نقطه برام بزاره که دلم برای  نوشتنه وبلاگ گرم شه..   منت...
21 شهريور 1391

خاطره زايمان

  22 آذر روز زايمان   اپيزود اول :     خيلي حرصم دراومد كه شب رو نتونستم باخيال راحت بخوابم.. نميشد بجاي 6:30 كله   سحر 10 صبح  بيمارستان ميبوديم ؟   يه جورايي سرخوش از تخت اومدم بيرون.. دلم ميخواست حليم بخورم. ولي حيف      كه از 8 شب ديشب غذا و از 12 شبم آب هم ممنوع بود ...   دوست داشتم يه آرايش توپ كنم ولي گفتم شايد تو بيمارستان بهم گير بدن ‘ براي   همين  به يه رژ كمرنگ بسنده كردم.   از قيافه مامان و بابا و همسري نگراني ميباريد ولي من همچنان رو ابرا بودم ...   انگا...
28 دی 1390
29990 0 58 ادامه مطلب

آخرين شب دو تايي بودنمون

21 آذ ر( روز قبل زايمان )   مامان اينا خونمون بودن  و من مثل اين ماليخولياييا گيج گيج ...   ناخودآگاه وقتي از جلوي آينه رد ميشدم شعره  " لحظه ديدار نزديك است" به ذهنم ميومد....   از ساعت 8 شب قرار بود چيزي نخورم و شامم يه چيزسبك باشه. مامانم قربونش برم برام يه سوپ پر ملات گذاشته بود كه از هر چي شيشليك و كله پاچست سنگين تر بود   ‘ منم گشنه تر از هميشه يه عالمه خوردم... هيچ وقت انقدر گشنم نميشدا .   همش دم پنجره ميرفتم ‘ دوست داشتم مثل اين فيلما و كتابا هوا ابري باشه و بارون يا   برف بياد تا رمانتيك تر باشه ؛ ولي&n...
27 دی 1390

تولد یک نی نی گولوی واقعی

٢٢ آذر ساعت 14:10 دقیقه نی نی گولوی من با وزن 3095 و قد 50 سانت , متولد شد. بیمارستان عرفان - دکتر آزیتا صفارزاده کرمانی - زایمان طبیعی   اسم پسر نازم رو کیان گذاشتم.     ...
6 دی 1390

خالي يعني بي تو

9   ماه انتظار !  چقدر برام اين واژه بي معناست ؛ مثل يه عالمه كلمه كه الكي درست شدن؛ شايد اين اصطلاح رو يه مرد بكار برد كه از احساسات دروني يه مامان جوون بيخبره.  من اصلا انتظار نكشيدم ! هميشه هم ميدونستم كه وقتي زمانش سر برسه غصه ميخورم .  نميدونم..........شايدم  دارم اشتباه ميكنم و 9 ماه انتظار براي مامانايي كه بارداريهاي پر استرس رو  گذروندن واژه خوبي باشه .   براي من تداعي كننده آخرينه همه چيزاي خوبه ؛ همه روزهايي كه  فكر يه موجود پاك كه  در درون من در حاله ريشه گرفتن بود منو رها نكرد .آهنگه رشدش مثله سمفوني طبيعت بهم يه آرام...
17 آذر 1390

ياد روزاي باروني

هميشه صبحانه هاي بابا رو بيشتر از صبحانه هاي مامان دوست داشتم .   صبحا كه براي مدرسه رفتن از خواب بيدار ميشدم ؛ اگه بابا برام صبحانه درست كرده بود خوشحال و سرخوش بودم.   بابا نيمرو و املتهاي خوشمزه و پر ملاتي درست ميكرد و روي بخاري ميزاشت تا گرم بمونه كه وقتي بيدار ميشم بخورم . بوي كره و گوجه همه فضاي هال  رو ميگرفت ؛ لاي سفره هم نون گرم بود .آخ كه چقدر هوس كردم .   روزايي كه نوبت مامان  بود ؛ نون و پنيرهاي لقمه شده آماده با يه ليوان پر چايي شيرين ميخوردم.   نميدونم چرا در نظرم مامان زيادي لقمه ميگرفت ؛ آخه مگه من غول بودم . الان دلم همه اون لقمه هاي ناكام...
30 آبان 1390

همش تولد بازي !

مهر 1390 ؛ من شش ماه و نيمه   چقده حال ميده هفته ها رو ميشمارم .بعدشم زودي ميرم از نت و كتابايي كه خريدم اتفاقات   اون هفته رو ميخونم و ني ني گولو رو تو دلم تصور ميكنم . آخرين تصوري كه ازش دارم   مربوط به آخرين سونوم ميشه كه 17 همين ماه دادم. پسرم بزرگ شده . قدش 31و   وزنش1150 گرم بود . چشماشم باز كرده بود ونميدونم چي چي رو تماشا ميكرد.   سرآغاز تولد بازيها از 2 مهر كه تولد مامان بود شروع شدوتو خونشون تود بازي كرديم .   5مهر سالگرد آشنايي من و همسري بود و با هم كلي خوش گذرونديم و بياد ايام قديم     كلي براي هم عشق در كرديم ؛ امسال ميشه 12ام...
4 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ني ني گولو می باشد