ياد روزاي باروني
هميشه صبحانه هاي بابا رو بيشتر از صبحانه هاي مامان دوست داشتم .
صبحا كه براي مدرسه رفتن از خواب بيدار ميشدم ؛ اگه بابا برام صبحانه درست كرده بود
خوشحال و سرخوش بودم.
بابا نيمرو و املتهاي خوشمزه و پر ملاتي درست ميكرد و روي بخاري ميزاشت تا گرم
بمونه كه وقتي بيدار ميشم بخورم . بوي كره و گوجه همه فضاي هال رو ميگرفت ؛ لاي
سفره هم نون گرم بود .آخ كه چقدر هوس كردم .
روزايي كه نوبت مامان بود ؛ نون و پنيرهاي لقمه شده آماده با يه ليوان پر چايي شيرين
ميخوردم.
نميدونم چرا در نظرم مامان زيادي لقمه ميگرفت ؛ آخه مگه من غول بودم . الان دلم همه
اون لقمه هاي ناكامي روميخواد پشت همون بخاري دور از چشم مامان قايمشون ميكردم .
چشمام داره گرم ميشه ؛ حسابي غرق اونموقع هام . به همون يه ساعت قبل از صبحانه
ساعتها ميتونم فكر كنم .
ياده سيبهاي سرخي مي افتم كه مامان يه جوري برام برششون ميزد و تو كيسه ميزاشت
كه انگار سيبه قاچ نخوره ؛ ولي همينكه بهشون دست ميزدم با يه فشار كوچيك برشها از
هم باز ميشدن و من راحت ميتونستم بخورمشون .
اين ليوانهاي كشويي چقدر مزخرف بودن ؛ تا از آب پرشون ميكردم و نزديك لبم ميبردم ؛
آب خورده و نخورده ؛روي مقنعه و روپوشه مدرسم ميريخت .
ديگه يادم نمياد من اينجوري بودم يا همه .
راستي چرا بيشتر وقتا جيبه مانتو مدرسم پر از ريزه هاي بيسكويت بود ؟
بارون داره مياد و چشماي من سنگين ؛ دارم فكر ميكنم زود بيدار شم مدرسم دير نشه .
ااااااااااااا يه تكونايي روي پهلوم احساس ميكنم ؛ شايد مامانه كه داره بيدارم ميكنه .
امشب چقدر زود صبح شد !
تكونا محكمتر و دردناك شدن ؛ نه ........ مامان هيچ وقت دردم نمي اورد ..
چشمامو باز ميكنم ...... هيچ چيز آشنايي از اون موقع نميبينم . دور و برم از اون
اتاق آشناي بچگي اثري نيست .
دلم ميخواد مثله اونموقعها كه ميترسيدم يه ضرب مامان رو صدا كنم ...مااااااااامااااااااان
با يه ضربه ديگه آه از گلوم بلند ميشه ...............
اين ضربه هاي دردناك پسر عزيزم هست كه در نهمين ماه بارداريم ؛ محكم وپرقدرت شدن.
يهو دلم گرفت ...... مامان – بابا من هنوز همون دختر كوچولوام .
هنوز بوي كره نيمرو از مشامم بيرون نرفته .
واقعا الان يه مادرم ؟؟؟؟؟
بالشم از هجوم اشكام خيسه خيس شده ...