خاطره زايمان
22 آذر روز زايمان
اپيزود اول :
خيلي حرصم دراومد كه شب رو نتونستم باخيال راحت بخوابم.. نميشد بجاي 6:30 كله
سحر 10 صبح بيمارستان ميبوديم ؟
يه جورايي سرخوش از تخت اومدم بيرون.. دلم ميخواست حليم بخورم. ولي حيف
كه از 8 شب ديشب غذا و از 12 شبم آب هم ممنوع بود ...
دوست داشتم يه آرايش توپ كنم ولي گفتم شايد تو بيمارستان بهم گير بدن ‘ براي
همين به يه رژ كمرنگ بسنده كردم.
از قيافه مامان و بابا و همسري نگراني ميباريد ولي من همچنان رو ابرا بودم ...
انگار نه انگار كه ميخوام براي زايمان برم ...
هفته پيش "كه گفتن بايد 15 روز زودتر زايمان كني " ‘انقدر احساسات و هيجانات
مختلف داشتم كه فقط ميخواستم ني ني سالم تو بغلم باشه ..
ساعت 6:20 با مامان و همسري و مامان همسري و وسايل ني ني به سمت
بيمارستان عرفان رفتيم..
اونجا كه رسيديم مامان اينا تو لابي موندن و من وهمسري طبقه دوم رفتيم .
بمن گفتن بروتو اتاق تا كاراتو كنن .
من نميدونستم اونجا بلوك زايمانه و ديگه تا بعد زايمان نميتونم مامان اينا و همسري رو
ببينم .
اپیزود دوم و سوم در ادامه مطلب بخونید.
اپيزود دوم :
بلافاصله بعد از ورودم به اونجا چند تا پرستار دورم رو گرفتن و لباس دادن و پرسشنامه
پر كردن وسرم رو بهم وصل كردن .
يهو ديدم با يه گان صورتی و یه کلاه زشت يه سرم رو تخت وسط بلوك زايمانم .... تازه
فهميدم اي دل غافل من خدافظي نكردم .
به يكي از پرستارا گفتم ميخوام برم واسه خدافظي .
گفتن نميشه.....اصلا.... ؛ بغض كردم.مثله هميشه گلوم سفته سفت شد .هيچي
نگفتم همين جوري نگا كردم.. پرستاره دلش سوخت ؛ گفت بگو همراهات بيان دم در
اينجا .
مامان و همسري و مامانش اومدن .. دو تا مامانا گريه كرده بودن ؛ گريه مامانم همچنان
ادامه داشت .
چشاي همسري هم سرخه سرخ بود.. جلوي اشكامو گرفتم و خودمو سرحال و
ريلكس نشون دادم تا غصه نخورن.
باخنده خدافظي كردم و بعدش تا ده دقيقه رو تخت گريه كردم ..
چند دقيقه بعدش دكترصفارزاده خوشحال و خندان اومد ... تازه يادم افتاد كه هنوز
تعيين نكردم طبيعي ميخوام يا سزارين ..
تو مدت بارداري فقط به طبيعي فكر كرده بودم ولي اين لحظات آخر بدم نميومد كه
دكترم بعد از معاينم بگه لگنت كوچيكه يا بچه بد چرخيده و نميشه طبيعي زايمان كني
.. نميترسيدماااااا .. حوصله نداشتم.. حوصله درد كشيدن نداشتم.. ميخواستم زود
تموم شه و پسرمو ببينم .
دكتر معاينم كرد. چشامو محكم بسته بودم ؛ صداي دكترو شنيدم كه گفت عاليهههههه
عالي .. همه چي براي زايمان طبيعي آمادست ... بريم براي اينداكشن ؟
صداي نا آشناي خودمو شنيدم كه از تهه گلوم گفت بريم !!!
ميخواستم بگم پشيمون شدم .. سزارين كنين ...بجاش گفتم : ميتونم يكم آب بخورم !!
آمپول فشار رو زدن و تا دو ساعت كه هيچي متوجه نشدم ‘ بعد از اون يه درداي خفيف
زير شكمم شروع شد منم خودمو مشغول اس ام اس و موبايل بازي و خوندن كتاب
كردم !
تو اين فاصله هم بواسطه قرعه كشي كه بين اسامي " كيان " و " كارن " داشتيم ‘
با توافق من و همسری اسم پسرم كيان شده بود .
تختاي كناريم هي خالي و پر ميشدن ؛ آخه اونا سزاريني بودن ؛ وقتي هم ميفهميدن
كه طبيعي هستم ‘ برام ابراز همدردي ميكردن و يه آخي سوزناك بهم ميگفتن..
كاشكي بيشتر آرايش ميكردم ‘ اونا همشون جينگول مستون بودن ‘ بازم خوبه پريروز
آرايشگاه بودم و به موهام يه حال اساسي داده بودم !
فعلا يه مرحله ازسزارينيها جلو بودم .. آبميوه ميخورم و برام سوند نزدن .
كم كم دردا سراغم اومدن .. هر كسي هم كه زنگ ميزد ميگفتم خوبم..دكترم گفته بود
ممكنه 10-11 شب زايمان كني ‘ نميخواستم ازاون موقع صبح نگرانشون كنم .
از ساعت 10 صبح ديگه دردا كاملا محسوس شده بود ؛ بازم انقدرا زياد نبود در حده
خوردن يه قرص كه بهم ندادن.
ساعت 11 ريتم دردا منظم شده بود و تقريبا هر 10 دقيقه يه بار ميومد سراغم.. بازم
خيلي زياد نبود. سعي ميكردم خودموسرگرم كنم ...حدود 11:30 يه "تقه "كوچيك تو
شيكمم حس كردم و بعدش يه آب گرم كه همين جوري ميومد.. همچين پرستار رو
صدا كردم كه طفلي فكر كرد سره بچه رو ديدم..
گفتم كيسه اب بچه......گفت مباركه !! بعدش معاينه كرد و گفت به به چه پيشرفتي ...
و كلي هم تشويقم كرد و هندونه زير بغلم گذاشت...
نميدونم چرا يهو دردا حمله كردن ..
شده بودم دو شخصيتي ... چند دقيقه با تخت كناريم خيلي عادي صحبت ميكردم ‘
بعدش يهو دردا ميومدن و مامان مامان ميگفتم .. بعدش دوباره دردا همچين ميرفتن كه
انگار نبودن و من دنباله حرفامو ميزدم...
البته اين روند زياد طولاني نبود يهو بخودم اومدم ديدم صداي مامان مامان گفتنم همه
بلوك زايمان رو برداشته .
گفتم نكنه مامان اینا از پشت در صدامو بشنون ..واسه همين از اون به بعد فقط
آآآآآآآآآآآييي آآآآآآآآآآآآخ وووووواي ميگفتم..
ساعت 12 معيانم كردن و گفتن 6 سانت باز شده و متعجب بودن كه چجوري انقدر زود
پيشرفت كرده بودم..
به دكترم زنگ زدن كه از مطب بياد .. بعدشم آمادم كردن براي اپيدورال ...
اپيدورال يه سوزن و رابط بود كه از تو كمرم رد كردن و مواد بيحس كننده از اون راه به
كمرم منتقل ميشد .
درد نداشت فقط حالته جالبی نبود . .بيشترين دردو از ساعت 12 تا يك كه اپيدورال اثر
كرد كشيدم..
قبله بي حسي ميگفتن حالت دراز كش باش ولي نميتونستم .. دردا هر 5 دقيقه شده
بود و مدتشون هم طولاني تر ..
با هر درد مثله فنر از جام ميپريدم و حالت نشسته به دم و بازدمام تمركز ميكردم .
منتظر اون درد بده که همه در موردش میگفتن بودم ...
ميگفتم اينكه چيزي نيست حتما درد بعدي اون وحشتناكست كه ميگن انگار بند بنده
وجوده آدم پاره ميشه.( تا آخرشم نفهمیدم )
جلوي چشام تار شده بود وجرقه ميزد ..ساعت يك احساس كردم روند دردام كم شدن..
اپيدورالم اثر كرده بود و راحتتتت شدم...فقط احساس فشار ميكردم كه در برابر درداي
نيم ساعت پيشم مثله قلقلك بود.
ساعت دو دكتر اومد و معاينم كرد و گفت آآآآآآآآ فرين .. فوووووووول ...
يهو همسري رو ديدم كه با يه گان سبز بدرنگ اومد بالا سرم بعدش .
تخت تكون خورد و رفتيم اتاق عمل ..يه اتاق ساده كه به همه چي شبيه بود جز اتاق
عمل ..
همسري نگران بود .. دستمو گرفت .. حالم خوبه خوب بود ...بعدش كه روي تخت
مستقر شدم .دكتر سه چهاربار به فواصل 30 ثانيه ايي ميگفت زور بزنم و مكث كنم .
انقدر اون لحظات زود گذشت كه نفهميدم كي فارغ شدم !!
يه چيزه گرم كوچولو گذاشتن رو شيكمم و دكتر به همسري گفت زود بندناف رو قيچي
كن ..( و اينچنين بود كه پسرم به واسطه باباش افتتاح شد !!)
تو يه لحظه ياده التماس دعاها افتادم ... يه جورايي تند تند دعا كردم .. اول از همه از
تهه دل همه مامانايي كه بچه دار نميشن رو دعا كردم .
دکتر گفت : ساعت تولد 2:10 دقيقه ....
پسرم متولد شده بود... يه احساسه عجيب داشتم ... يعني زايمان كرده بودم !؟
يعني اون موجود گرم و كله سياه كه رو شيكمم بود پسرمه ؟
پرستارا زود ني ني رو بردنش اون طرف تر چند بار پشتش زدن و بينيشو پوآر كردن و
بعدش قشنگتررررررررين صداي عمرمو شنيدم.. اول يه گريه كه شبيه نق نق بود .
بعدشم يه جيغ بنفش .
دلم ميخواست از تخت بپرم پايين و بپر بپر كنم .. چه حالي . چه حسی ..
شنيدم كه ميگفتن چه پسمله بي حيايي داري.. نگو روي پرستارا اولين جيششو كرده
بود ..
دورش يه پارچه سبز پيچيدن ودر حالي كه گريه ميكرد اوردن روي سينم گذاشتن ..
قشنگ سرشو چرخوند و چشماشو كامل باز كرد و خيره خيره نگام كرد..
هنوز داغ داغ بود .. زبونم بند اومده بود .. گفتم : تو اون تو بودي ؟نازش كردم.. توي اتاق
آهنگه " همه چي آرومه " داشت پخش ميشد ؛ كلماتم از گفتن احساسم تو اون موقع
عاجزن... انگار فقط من بودم وهمسري و پسري..
بعدا تو فيلمي كه همسري از زايمانم گرفته بود ديدم كه تو اون مدتي كه ني ني رو
تمييز ميكردن و اوردن رو سينم گذاشتن ؛ دكترم جفت رو دراورده بود و بخيم زده بود و
منم هيچ دردي رو متوجه نشده بودم..
بهم يكي دوتاآمپول زدن كه سرخوشيمو چندين برابر كرد.. مست و ملنگ از اتاق زايمان
بيرون اومدم و رفتم براي ريكاوري..
اپيزود سوم :
تو اتاق ريكاوري كيف لوازم آرايشمو اوردم و يه آرايش خوجگل كردم .. پرستار هم منو
كاملا تمييز كرد .
با همه خوش و بش ميكردم. شده بودم شاگرد اول بخش !
بيشتر پرستارا اومدن بالاسرم و از زايمانم تعريف ميكردن ؛ نميدونم واقعا خوش زايمان
! بودم يا اينكه هندونه هاي بيمارستان خصوصي بود !!
حتي يكي دوتا خانم اومده بودن براي ديدن بخش زايمان بيمارستان عرفان ؛ اونا رو
اوردن پيش من و گفتن اين خانم همين الان فارغ شدن ! منم مشغول رژگونه زدن بودم
!!
يه ساعتي تو ريكاوري بودم و رفتم بخش ‘ بعد از تعويض لباس پسرمو پيشم
اوردن...ععععععععشق بود و عششششششششق بود و عشقققققققققق.....
بعد از اون ديگه ديد و بازديا و بخور بخوراي من بود و اتفاق خاصي نيوفتاد تا اينكه
ني ني رو ميخواستم شيرش بدم..
اولين شير دادن ... مكيدنهاي محكم ... مثله اينكه يه عمره مشغول مكيدنه
...چشماشو باز ميكرد و ميبست..چقدر واقعي بود... يه ني ني فسقلي .. يه ني ني
گرم .. خيلي جلوي خودمو گرفتم كه فشارش ندم ..لهش نكنم .. از ذوق مرگ شدن
جيغ نزنم ......
اولش شيرم نيومد ... بعدش با زورهاي دردناك پرستار ؛ چند قطره ايي اومد ....
کلا درد نداشتم..یکم جای اون ٤ تا بخیه خوردم میسوخت . همین
مامان شب پيشم موند.. خيلي سخت با همسري خدافظي كردم..
دلم ميخواست اونم باشه .. من و همسري و كيان