ني ني گولو

خاطره زايمان

1390/10/28 18:03
نویسنده : مامان نگين
30,110 بازدید
اشتراک گذاری

 

22 آذر روز زايمان

 

اپيزود اول :

 

 خيلي حرصم دراومد كه شب رو نتونستم باخيال راحت بخوابم.. نميشد بجاي 6:30 كله

 

سحر 10 صبح  بيمارستان ميبوديم ؟

 

يه جورايي سرخوش از تخت اومدم بيرون.. دلم ميخواست حليم بخورم. ولي حيف

 

   كه از 8 شب ديشب غذا و از 12 شبم آب هم ممنوع بود ...

 

دوست داشتم يه آرايش توپ كنم ولي گفتم شايد تو بيمارستان بهم گير بدن ‘ براي

 

همين  به يه رژ كمرنگ بسنده كردم.

 

از قيافه مامان و بابا و همسري نگراني ميباريد ولي من همچنان رو ابرا بودم ...

 

انگار نه انگار كه ميخوام براي  زايمان برم ...

 

 هفته پيش "كه گفتن بايد 15 روز زودتر زايمان كني " ‘انقدر احساسات و هيجانات

 

مختلف داشتم  كه فقط ميخواستم ني ني سالم تو بغلم باشه ..

 

ساعت 6:20 با مامان و همسري و مامان همسري و وسايل ني ني به سمت

 

بيمارستان عرفان رفتيم..

 

اونجا كه رسيديم مامان اينا تو لابي موندن و من وهمسري طبقه دوم رفتيم .

 

بمن گفتن بروتو اتاق تا كاراتو كنن .

 

من نميدونستم اونجا بلوك زايمانه و ديگه تا بعد زايمان نميتونم مامان اينا و همسري رو

 

ببينم .

 

اپیزود دوم و سوم در ادامه مطلب بخونید.

اپيزود دوم :

 

بلافاصله بعد از ورودم به اونجا چند تا پرستار دورم رو گرفتن و لباس دادن و پرسشنامه

 

پر كردن وسرم رو بهم وصل كردن .

 

يهو ديدم با يه گان صورتی و یه کلاه زشت يه سرم رو تخت  وسط بلوك زايمانم .... تازه

 

فهميدم اي دل غافل من خدافظي نكردم .

 

به يكي از پرستارا گفتم ميخوام برم واسه خدافظي .

 

گفتن نميشه.....اصلا.... ؛ بغض كردم.مثله هميشه گلوم سفته سفت شد .هيچي

 

نگفتم همين جوري نگا كردم.. پرستاره دلش سوخت ؛ گفت بگو همراهات بيان دم در

 

اينجا .

 

مامان و همسري و مامانش اومدن .. دو تا مامانا گريه كرده بودن ؛ گريه مامانم همچنان

 

ادامه داشت .

 

چشاي همسري هم سرخه سرخ بود.. جلوي اشكامو گرفتم و خودمو سرحال و

 

ريلكس نشون دادم تا غصه نخورن.

 

باخنده خدافظي كردم و بعدش تا ده دقيقه رو تخت گريه كردم ..

 

چند دقيقه بعدش دكترصفارزاده خوشحال و خندان اومد ... تازه يادم افتاد كه هنوز

 

تعيين نكردم طبيعي ميخوام يا سزارين ..

 

تو مدت بارداري فقط به طبيعي فكر كرده بودم ولي اين لحظات آخر بدم نميومد كه

 

دكترم بعد از معاينم بگه لگنت كوچيكه يا بچه بد چرخيده و نميشه طبيعي زايمان  كني

 

.. نميترسيدماااااا .. حوصله نداشتم.. حوصله درد كشيدن  نداشتم.. ميخواستم زود

 

تموم شه و پسرمو ببينم .

 

دكتر معاينم كرد. چشامو محكم بسته بودم ؛ صداي دكترو شنيدم كه گفت عاليهههههه

 

عالي .. همه چي براي زايمان  طبيعي آمادست ... بريم براي اينداكشن ؟

 

صداي نا آشناي  خودمو شنيدم كه از تهه گلوم گفت بريم !!!

 

ميخواستم بگم پشيمون شدم .. سزارين كنين ...بجاش گفتم : ميتونم يكم آب بخورم !!

 

آمپول فشار رو زدن و تا دو ساعت كه هيچي متوجه نشدم ‘ بعد از اون يه درداي خفيف

 

زير شكمم شروع شد  منم خودمو مشغول اس ام اس و موبايل بازي و خوندن كتاب

 

كردم !

 

تو اين فاصله  هم بواسطه قرعه كشي كه بين اسامي " كيان " و " كارن "  داشتيم ‘ 

 

با توافق من و همسری اسم پسرم كيان شده بود .


 تختاي كناريم هي خالي و پر ميشدن ؛ آخه اونا سزاريني بودن ؛  وقتي هم ميفهميدن

 

كه طبيعي هستم ‘ برام ابراز  همدردي ميكردن و يه آخي سوزناك بهم ميگفتن..

 

كاشكي بيشتر آرايش ميكردم ‘ اونا همشون جينگول مستون بودن ‘ بازم خوبه پريروز

 

آرايشگاه بودم و به موهام  يه حال اساسي داده بودم !

 

فعلا يه مرحله ازسزارينيها جلو بودم .. آبميوه ميخورم و برام سوند نزدن .

 

كم كم دردا سراغم اومدن .. هر كسي هم كه زنگ ميزد ميگفتم خوبم..دكترم گفته بود

 

ممكنه 10-11 شب زايمان  كني  ‘ نميخواستم ازاون موقع صبح نگرانشون كنم .

 

از ساعت 10 صبح ديگه دردا كاملا محسوس شده بود ؛ بازم انقدرا زياد نبود در حده

 

خوردن يه قرص كه بهم ندادن.

 

ساعت 11 ريتم دردا منظم شده بود و تقريبا هر 10 دقيقه يه بار ميومد سراغم.. بازم

 

خيلي زياد نبود. سعي ميكردم  خودموسرگرم كنم ...حدود 11:30 يه "تقه "كوچيك تو

 

شيكمم حس كردم و بعدش يه آب  گرم كه همين جوري ميومد.. همچين پرستار رو

 

صدا كردم كه طفلي فكر كرد سره بچه رو ديدم..

 

گفتم كيسه اب بچه......گفت مباركه !! بعدش معاينه كرد و گفت به به چه پيشرفتي ...

 

و كلي هم تشويقم كرد و هندونه زير بغلم  گذاشت...

 

نميدونم چرا يهو  دردا حمله كردن ..

 

شده بودم دو شخصيتي ... چند دقيقه با تخت كناريم خيلي عادي صحبت ميكردم ‘

 

بعدش يهو دردا ميومدن و مامان  مامان ميگفتم .. بعدش دوباره دردا همچين ميرفتن كه

 

انگار نبودن و من دنباله حرفامو ميزدم...

 

البته اين روند زياد طولاني نبود يهو بخودم اومدم ديدم  صداي مامان مامان گفتنم همه

 

بلوك زايمان رو برداشته .

 

گفتم نكنه مامان اینا از پشت در صدامو بشنون ..واسه همين از اون به بعد فقط

 

آآآآآآآآآآآييي آآآآآآآآآآآآخ وووووواي ميگفتم..

 

ساعت 12 معيانم كردن و گفتن 6 سانت باز شده و متعجب بودن كه چجوري انقدر زود

 

پيشرفت كرده بودم..

 

به دكترم زنگ زدن كه از مطب بياد .. بعدشم آمادم كردن براي اپيدورال ...

 

اپيدورال يه سوزن و رابط بود كه از تو كمرم رد كردن و مواد بيحس كننده  از اون راه  به

 

كمرم منتقل ميشد .

 

درد نداشت فقط حالته جالبی نبود . .بيشترين دردو از ساعت 12 تا يك كه اپيدورال اثر

 

كرد كشيدم..

 

قبله بي حسي ميگفتن حالت دراز كش باش ولي نميتونستم .. دردا هر 5 دقيقه شده

 

بود و مدتشون هم طولاني تر ..

 

 با هر درد مثله فنر از جام ميپريدم و حالت نشسته به دم و بازدمام تمركز ميكردم .

 

منتظر اون درد بده که همه در موردش میگفتن  بودم ...

 

ميگفتم اينكه چيزي نيست حتما درد بعدي اون وحشتناكست كه ميگن انگار بند بنده

 

وجوده آدم پاره ميشه.( تا آخرشم نفهمیدم )

 

جلوي چشام تار شده بود وجرقه ميزد ..ساعت يك احساس كردم روند دردام كم شدن..

 

اپيدورالم اثر كرده بود و راحتتتت شدم...فقط احساس فشار ميكردم كه در برابر درداي

 

نيم ساعت پيشم مثله قلقلك بود.

 

ساعت دو دكتر اومد و معاينم كرد و گفت آآآآآآآآ فرين .. فوووووووول ...

 

 يهو همسري رو ديدم كه با يه گان سبز بدرنگ اومد بالا سرم بعدش .

 

تخت تكون خورد و رفتيم اتاق عمل ..يه اتاق ساده كه به همه چي شبيه بود جز اتاق

عمل ..

 

همسري  نگران بود .. دستمو گرفت .. حالم خوبه خوب بود ...بعدش كه روي تخت

 

مستقر شدم .دكتر سه چهاربار به فواصل 30 ثانيه ايي ميگفت زور بزنم و مكث كنم .

 

انقدر اون لحظات زود گذشت كه نفهميدم كي فارغ شدم !!

 

يه چيزه گرم كوچولو گذاشتن رو شيكمم و دكتر به همسري گفت زود بندناف رو قيچي

 

كن ..( و اينچنين بود كه پسرم به واسطه باباش افتتاح شد !!)

 

تو يه لحظه ياده التماس دعاها افتادم ... يه جورايي تند تند دعا كردم .. اول از همه از

 

تهه دل همه مامانايي كه بچه دار نميشن رو دعا كردم .

 

دکتر گفت : ساعت تولد 2:10 دقيقه ....

 

پسرم متولد شده بود... يه احساسه عجيب داشتم ... يعني زايمان كرده بودم !؟

 

يعني اون موجود گرم  و كله سياه كه رو شيكمم بود  پسرمه ؟

 

پرستارا زود ني ني رو بردنش اون طرف تر چند بار پشتش زدن و بينيشو پوآر كردن و

 

بعدش   قشنگتررررررررين صداي عمرمو شنيدم.. اول يه گريه كه شبيه نق نق بود .

 

بعدشم يه جيغ بنفش .

 

دلم ميخواست از تخت بپرم پايين و بپر بپر كنم .. چه حالي . چه حسی ..

 

شنيدم كه ميگفتن چه پسمله بي حيايي داري.. نگو روي پرستارا اولين جيششو كرده

 

بود ..

 

دورش يه پارچه سبز پيچيدن ودر حالي كه گريه ميكرد اوردن روي سينم گذاشتن ..

 

قشنگ سرشو چرخوند و  چشماشو كامل باز كرد و خيره خيره نگام كرد..

 

هنوز داغ داغ بود .. زبونم بند اومده بود .. گفتم  : تو اون تو بودي ؟نازش كردم.. توي اتاق

 

آهنگه " همه چي آرومه "  داشت پخش ميشد ؛ كلماتم از گفتن احساسم تو اون موقع

 

عاجزن... انگار فقط من بودم وهمسري و پسري..


بعدا تو فيلمي كه همسري از زايمانم گرفته بود ديدم كه تو اون مدتي كه ني ني رو


تمييز ميكردن و اوردن رو سينم گذاشتن ؛ دكترم جفت رو دراورده بود و بخيم زده بود و


منم هيچ دردي رو متوجه نشده بودم..

 

بهم يكي دوتاآمپول زدن كه سرخوشيمو چندين برابر كرد.. مست و ملنگ از اتاق زايمان

 

بيرون اومدم و رفتم براي ريكاوري..

 

اپيزود سوم :

 

تو اتاق ريكاوري كيف لوازم آرايشمو اوردم و يه آرايش خوجگل كردم .. پرستار هم منو

 

كاملا تمييز كرد .

 

با همه خوش و بش ميكردم. شده بودم شاگرد اول بخش !

 

بيشتر پرستارا اومدن بالاسرم و از زايمانم تعريف  ميكردن ؛ نميدونم واقعا خوش زايمان

 

! بودم يا اينكه هندونه هاي بيمارستان خصوصي بود !!

 

حتي يكي دوتا خانم اومده بودن براي ديدن بخش زايمان بيمارستان عرفان ؛ اونا رو

 

اوردن پيش من و گفتن اين  خانم همين الان فارغ شدن ! منم مشغول رژگونه زدن بودم

!!

 

 يه ساعتي تو ريكاوري بودم و رفتم بخش ‘ بعد از تعويض لباس پسرمو  پيشم

 

اوردن...ععععععععشق بود و عششششششششق بود و عشقققققققققق.....

 

بعد از اون ديگه ديد و بازديا و بخور بخوراي من بود و اتفاق خاصي نيوفتاد تا اينكه

 

ني ني رو ميخواستم شيرش بدم..

 

اولين شير دادن ... مكيدنهاي محكم ... مثله اينكه يه عمره مشغول مكيدنه

 

...چشماشو باز ميكرد و ميبست..چقدر واقعي بود... يه ني ني فسقلي .. يه ني ني

 

گرم .. خيلي جلوي خودمو گرفتم كه فشارش ندم ..لهش نكنم .. از ذوق مرگ شدن

 

جيغ نزنم ......

 

اولش شيرم نيومد ... بعدش با زورهاي دردناك پرستار ؛ چند قطره ايي اومد ....

 

کلا درد نداشتم..یکم جای اون ٤ تا بخیه خوردم میسوخت . همین

 

مامان شب پيشم موند.. خيلي سخت با همسري خدافظي كردم..

 

دلم ميخواست اونم باشه .. من و همسري و كيان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (58)

sara
28 دی 90 22:36
منم دوست دارم طبیعی زایمان کنم.
دردونه
29 دی 90 0:56
سلام نگین جون چشمت روشن انشالله خدا حافظش باشه خیلی ناز توصیف کرده بودی واقعا لذت بردم بوس برای خودت و کیانه نازنینت
يلدا
29 دی 90 9:11
واقعا قلم زيبايي داري خاطره ي زايمانت عالي بود
الهام
29 دی 90 9:23
واي نگين جون عاشق نوع نوشتنتم.خيلي گلي.دوست دارم تورو خدا از لحظه زايمان بيشتر برام بگو.لحظه اي كه بچه اومد بيرون درد نداشتي؟يعني دردهاي قبل از زايمان بيشتر بود؟موقع زايمان جيغ نكشيدي؟
سارا
29 دی 90 16:08
نگین عزیز انقدر زیبا و با احساس و دقیق نوشتی که حس کردم اونجا بودم و تک تک لحظات رو با چشم خودم دیدم.خوشحالم که به نسبت زایمان راحتی داشتی و امیدوام روز به روز بزرگتر شدن پسملتو ببینی و همیشه در کنار همسر و پسرت با ارامش و شادی زندگی کنی
نرگس
29 دی 90 22:19
چه زیبا تعریف میکنی نگین آدم خودشو در محل احساس میکنه
آسمونی ها
30 دی 90 14:45
سلام نگین عزیزم خیلی زیبا تعریف کردی. تا حد زیادی ترسم از زایمان طبیعی ریخت. واقعا اینقدر آسونه؟!؟
آسمونی ها
30 دی 90 14:46
عزیزم خصوصی
نرگسی
30 دی 90 16:46
قدمش مبارک باشه عزیزم.کیف میکنم وقتی نوشته هات رو میخونم خیلی باحال مینویسی.آرزوی بهترین هارو براتون دارم عسیسم
نگین
30 دی 90 21:10
وای نگین جون از خوندن خاطره زایمانت یکم روحیه گرفتم آخه منم 10 فروردین زایمان دارم و هنوز بهش فکر نکردم راسنی عزیزم شما آمادگی واسه زایمان شرکت کرده بودی؟من الان 7.5 ماهه هستم و این کلاسا رو شرکت نکردم راهپیمایی هم نمی کنم شما این کارل رو انجام داده یودی؟
مامان پارسا (هستی)
1 بهمن 90 14:22
بهت تبریک میگم من همیشه پیگیر تاپیکتون و وبلاگتون هستم. پارسای منم ایشالله اردیبهشت به دنیا می یاد بیمارستان عرفان دکتر حجتی. می خواستم بدونم ایرادی نمی گیرند گوشی رو ببریم بلوک زایمان؟ برام دعا کن
زهرا (مامی دوقلوها)
1 بهمن 90 14:48
چه جالب تعریف کردین نگین جون............واقعا به همین راحتی بید ......اخه زاییییییییییییمان طبیعی بیده است http://dianavania.mihanblog.com/
tara
2 بهمن 90 16:31
mobaraket bashe ishala khoshbakhti va salamatitun mostadam.vase mane bichare ham 2a konnnnnnnn
همیشه آبی
2 بهمن 90 19:22
تبریک میگم...دعا کن منم بتونممممم
مامانی یه فرشته
2 بهمن 90 21:32
نگین جووووووووووون تبریک تبررررریک ایشاا... قدمش پر از شادی باشه براتون ........... خیلی زیبا نوشتی منم تو بلوک زایمان عرفان بودم وقتی نوشته هاتو می خوندم دقیقا می فهمیدم کجا ها رو می گی ........ولی من برای این رفته بودم که با نی نی خداحافظی کنم ..........اونجایی که نوشته بودی یاد اونایی افتادی که بهت التماس دعا گفته بودن موهای تنم سیخ شد .حالا هم که داری کیان نازو شیر میدی واسه ما خیلی دعا کن خیییییییییلییییییییییییییییییییییی
هانیه
4 بهمن 90 21:01
نگین جون آفرین به شجاعتت که طبیعی زایمان کردی و آفرین که این خاطره زیبا را با ما ها شریک شدی . قدم کیان کوچولو مبارک باشه و پر از خیر و برکت .
باران
5 بهمن 90 8:56
نگين عزيزم، هميشه با لذت نوشته هاتو ميخونم. اين يكي رو با احساسهاي عجيب و غريب هيجان و نگراني و اضطراب و مشتاق به اينكه زودتر به آخر ماجرا برسم، ميخوندم. خيلي زيبا همه چي رو توصيف كردي. راستش من خودم به شدت از زايمان ميترسم. هر جوريش باشه ولي از طبيعي بيشتر ميترسم هرچند كه واقعا دوست دارم اگه روزي باردار شدم، طبيعي زايمان كنم. البته فكر كنم دكترا اجازه ندن. اخه من تا بخوام باردار شم سنم بالاي 35 سال شده. براي هر سه تون آرزوي سلامتي و دل خوش دارم.
نفیس
5 بهمن 90 9:05
مبارک باشه نگین جان خیلی زیبا توصیف کرده بودی خاطراتت رو من که یه حسی بهم دست داد انگار خودم دارم زایمان میکنم آفرین به تو که طبیعی رو انتخاب کردی
پانته آ مامان کاملیا
5 بهمن 90 15:41
نگین جون چقدر خوجگل نوشتی خودمو تو اتاق عمل حس کردم الهی همیشه تو وهمسری و کیان با هم باشین خوش و خرم
گروه ترمه
5 بهمن 90 21:44
گروه ترمه فعالیت هنری خود را در زمینه هنرهای تزیینی و بافت آغاز نمود. کلیه کارهای موجود در این وبلاگ کار دست بوده و در صورت سفارش به رنگ دلخواه شما تهیه میگردد. تزیینات شامل انواع بافت ( شال و کلاه، تل های فانتزی، اشارپ، ساق و ...) تم های تولد گیفتهای زیبا برای جشنها کارت پستال و ... http://termehandcraft.blogfa.com/
پاریس
5 بهمن 90 22:35
الهییییییییییی مبارکه نگین جون ، عاشق پسرت شدم ندیده ، اینقد که با شور نوشتی ازش و البته اینقد خوشگل و باحال از زایمان نوشتی آدم هوس میکنه بزاد ! هههههههه
سعیده
8 بهمن 90 13:13
اشکم دراومد...خیلی زیبا بود!
مهسا
8 بهمن 90 17:30
ای جاااااااااااااااااااانم.... مثل همیشه دوست داشتنی نوشتی اینقدر قشنگ که من رو برای زایمان طبیعی مطمئن تر کرد . خیلیییی برات خوشحالم ... از طرف من کیان دوست داشتنی رو 10000 بار ببوس. نگین جان ممنون می شم اگه ورزشی ، تکنیکی چیزی هست که فکر می کنی به زایمان راحتت کمک کرده بنویسی. می دونم الان سرت شلوغه اما خیلی دوست دارم بدونم
یه مامان
9 بهمن 90 12:33
خیلی تبریک میگم . ان شاالله به سلامتی بزرگش کنین. اینکه گفتی موقه زایمان شوهرت بالا سرت بوده خیلی تعجب کردم! واقعا میشه؟!!
شیلا
9 بهمن 90 13:02
نگین جون وبلاگت رو خیلی دوست دارم . از پارسال که نوشته هات رو تو نی نی سایت میخوندم خیلی شخصیتت رو دوست داشتم و از این که همه تجربیات و اطلاعاتت رو با مهربونی تمام در اختیار بقیه میذاری ازت ممنونم. منم 4 ماهمه برام دعا کن مثل تو زایمانراحتی داشته باشم.اونم از نوع طبیعی. خیلی خیلی قدم پسر خوشگلت رو بهت تبریک میگم امیدوارم کنار پسر و همسرت همیشه زندگی به کامت باشه.
سارا مامان مهرتاش کوچولو
11 بهمن 90 10:43
نگین جونم اینقدر قشنگ و با احساس نوشتی که نتونستم جلوی پایین اومدن اشکام رو بگیرم همش خودم و لحظه ای که مهرتاشم رو می بینم تصور می کردم من هنوز تردید دارم سر طبیعی و سزارین نمی دونم چکار کنم ، اگه بدونم مشکلی واسه بچه پیش نمیاد طبیعی رو ترجیح میدم ایشالا که قدمش مبارک باشه و پرکت و رحمت خونتون رو چندین برابر کرده باشه عزیزم.
خاله پپو
11 بهمن 90 11:54
سلام. قدم نورسیده ات مبارک باشه خانومی. وبلاگ خوشگلی براش درست کردی. آفرین مامان خوب. راستی لوستر هواپیمایی که براش گرفتی رو از دبی گرفتی؟ میشه ادرس دقیقشو بدی؟ اخه منم توراهی دارم و شوشوم میخواد بره دبی خرید. از این مدل میخواستم. مرسی... یه دنیا ممنون و بوس.
هانوش
12 بهمن 90 10:57
من بالاخره موفق شدم نگین جونی ..............خوندم خاطراتتو و اشک تو چشمام جمع شد چقدر نازه این پسملی...............انشالله خوش نام و خوش قدم باشه و برکت خانواده تون هزار برابر بشه................امیدوارم منم بتونم یهروز تو وبلاگم خاطرات زایمانمو بنویسم........خیلی از اینکه هه چیز همون طور که دوست داشتی پیش رفت خوشحال خوشحالم..انشالله دامادی پسرت مامان کوچولو
گلاب
12 بهمن 90 11:55
چقدررررررررررررررررررررررر زیبا بود! واقعا بهترین آرزوها رو برای خودت و خانواده عزیزت دارم ........................... مامان خوب
نرگسی
12 بهمن 90 21:26
مامانی دلم برای نوشته هات تنگ شده دیگه گل پسرت هم که جای خود داره بیا دیگه کجایی ؟؟؟
ثمين
13 بهمن 90 23:53
سلام اومدم ازتون دعوت كنم كه از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیــــــــــس ديدن كنيد منتظرتونم
كتي(مامان آقا مهديار)
23 بهمن 90 0:07
@};-
شکوفه
26 بهمن 90 14:15
سلام نگین جون کلی تایپ کردم پرید خوب دوباره مینویسم یک سری زدم ببینم نی نی گولوت بدنیا اومد . یادمه پارسال تو اسفند بود فکر کنم که گفتم باردار شدی و خواستی بچه ها پیش بینی کنن نی نیت چی میشه. با توجه به روحیاتت من فکر میکردم پسر دار بشی . اما تاریخش یادم نیست کی بود برای پیش بینیم ) ماشاا... پسر نازی داری . خدابرات حفظش کنه . خیلی هم احساسات قشنگ مادرانتو بیان میکنی . انشاا... همیشه لبت خندون و دلت شاد باشه
نرگسی
3 اسفند 90 23:32
کجاییییییییییییی دوستمممممممممم ؟؟؟؟؟؟؟؟
دردونه
13 اسفند 90 22:43
سلامممم نگین جون چرا از پسریت عکس نمیذاری آخهههههههه
مامان دینا
18 اسفند 90 13:28
سلام عزیزم .چه زیبا این لحظاتو بیان کردی وقتی میخوندم گریه ام گرفته بود یاد زایمان خودم افتادم البته من درد زیاد کشیدم و شرایط روحییم با شما فرق داشت ولی اون روز برام قشنگترین روز عمرم بود.من با اجازت شمارو لینک کردم خوشحال میشم به ما هم سر بزنید دوست خوبم.
كتي(مامان آقا مهديار)
29 اسفند 90 21:41
فرا رسیدن نوروز باستانی، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم بر همه ایرانیان پاک پندار، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد
ماهیار
31 فروردین 91 14:18
خیلی سعی کردم خودمون نگه دارم که گریه نکنم ولی نشد! الهی که همیشهخوشو سلامت باشی! کاش منم به راحتی توفارغ بشم
؟
2 اردیبهشت 91 20:45
انقدر قشنگ نوشتی که قشنگ تصور کردم و اشکم داشت میومد. خدا حفظش کنه برات.البته خیلی گذشته از اون وقت ههههه
awake
3 اردیبهشت 91 22:15
گریمو در اوردی
مامان نفس طلایی
8 اردیبهشت 91 17:34
سلام عزیزم وای چه زیبا نوشتی ادم دلش نی نی میخواد.... عرفان خوب بود؟ دکترت کی بود؟ گذاشتن همسرت بیادتو ! چه خوب ... دکتر من عرفان زایمان انجام میده البته من هنوز نی نی ندارم اما دوست دارم بدونم راضی بودی با نه ؟ قدم پسر گلت مبارک
آسمونی
9 اردیبهشت 91 2:39
سلام از سبک نوشتنتون خیلی خوشم اومد با اجازه لینکتون میکنم تا مطالب قبل رو هم بخونم ولی ای کاش وبتون رو آپ میکردین . کجایین پس ؟
آزاده و ساینا
12 اردیبهشت 91 19:39
عالی
آیدا
15 اردیبهشت 91 17:00
سلام نگین جان عزیزم قدم نورسیده مبارک هر چند من مطلب زایمانتو دیر خوندم. اونقدر عالی نوشته بودی که من گریه کردم،ایشالله که سایه خودت و همسرت همیشه بالاسر پسر گلت باشه و همه در پناه خدا باشید.
مهتاب
18 اردیبهشت 91 9:22
عزیزمممممممممممم امروز تازه دونستم که وب داری تو گوگل گشتیدم یافتیدم بسی عشق کردم اومممممممممممماه
عاطى مامان حسين
19 اردیبهشت 91 13:27
عالي بود نگين جون اشكام بند نمياد!!!!!!!
نیلوفر
19 اردیبهشت 91 14:47
خیلی قشنگ و واقعی و بااحساس بود. من الان هفته 34 هستم و امیدوارم بتونم به همین خاطره انگیزی زایمان کنم..
نیلوفر
19 اردیبهشت 91 14:50
در ضمن با اجازه وبلاگتو توی وبلاگ نینی م پیوند گذاشتم..
كتي(مامان آقا مهديار)
22 اردیبهشت 91 12:24
به سلامتي مادر واسه اينكه ديوارش از همه كوتاهتره! به سلامتي مادر بخاطر اينكه هيچوقت نگفت من هميشه گفت بچه هام... به سلامتي مادر بخاطر اينكه هميشه از غمهامون شنيد اما هيچوقت از غمهاش نگفت به سلامتي مادر بخاطر اينكه از سلامتيش براي سلامتي بچه هاش هميشه گذشته به سلامتي مادر بخاطر زندگي كه همراه با شادي و اميد و مهربوني بهمون ميده به سلامتي مادرچون هيچوقت خستگيشو به رخمون نميكشه و ازش گلايه اي نميكنه به سلامتي مادر چون اگه خورشيد نباشه ميشه گذرون كرد اما بدون حضور مادر زندگي يه لحظه هم معني نداره روزت مبارك عزيزم
ارغوان
19 خرداد 91 17:43
سلام خیلی قشنگ نوشتی میشه کاملا تصور کرد خاطراتتو امیدوارم منم زایمان راحتی داشته باشم
سعیده
29 خرداد 91 20:59
سلام چرا دیگه نمینویسید؟
مژگان
31 خرداد 91 15:21
ای جااااااااااااان بهترین لحظات رو تجربه کردیم . خدا به همه این شیرینی رو اهدا کنه .خیلی بامزه نوشته بودی
مامام ریحانه
6 مرداد 91 1:51
احسنت به این شجاعت و به این زیبا نویسی مامان خوب خیلی عالی بود به اندازه ای که لحظه به لحظه اش رو تجسم کردم امیدوارم مامانایی که تو راهی دارند بخونند و شجاعانه زایمان طبیعی انجام بدن.تولد ÷سر قشنگتم تبریک میگم عزیزم.
باران
20 مرداد 91 0:02
چرا دیگه نمی نویسی نگین جون؟
samira
30 مرداد 91 9:08
تبریک میگم عزیزم دعاکن شوهرمنم راضی بشه که منم مامان بشم حاضرم همه ی درداشو باجونو دل تحمل کنم اما شوهرم تا 5،6 سله دیگه نمیخواد هییییییییییی
مامان رها
4 شهریور 91 16:17
عزیزم چقدر خوندن خاطارت زایمانت زیبا بود و اشکم رو در آورد آقفرین به شهامت شما خیلی خیلی خوشم اومد
سارا
21 شهریور 91 16:56
خاطرتون رو الان خوندم اشک تو چشمام حلقه زد.خوشحالم که برگشتین با اجازه لینکتون میکنم
باران قلنبه
21 شهریور 91 17:43
سلام عزیزم خوشحال می شم به وب دخمل منم بیاین. دخملم باران مظفری توی مسابقه جشنواره رمضان 91 آتلیه سها شرکت کرده اگه می شه به سایت آتلیه سها بروید و در قسمت جشنواره رمضان به دخترم رای 5 بدهید .این جشنواره تا اول مهر مهلت داره. آدرس سایت آتلیه سها: Soha.torgheh.ir/festival لینک مستقیم جشنواره تو وبم هست یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه من نیاز دارم به رای شما عجله کنین زیاد وقت نمونده منتظرمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ني ني گولو می باشد