آخرين شب دو تايي بودنمون
21 آذر( روز قبل زايمان )
مامان اينا خونمون بودن و من مثل اين ماليخولياييا گيج گيج ...
ناخودآگاه وقتي از جلوي آينه رد ميشدم شعره " لحظه ديدار نزديك است" به ذهنم
ميومد....
از ساعت 8 شب قرار بود چيزي نخورم و شامم يه چيزسبك باشه. مامانم قربونش برم
برام يه سوپ پر ملات گذاشته بود كه از هر چي شيشليك و كله پاچست سنگين تر بود
‘ منم گشنه تر از هميشه يه عالمه خوردم... هيچ وقت انقدر گشنم نميشدا .
همش دم پنجره ميرفتم ‘ دوست داشتم مثل اين فيلما و كتابا هوا ابري باشه و بارون يا
برف بياد تا رمانتيك تر باشه ؛ ولي از شانس من حداقل يه تيكه ابرتو آسمون نبود كه
دلمو به فردا خوش كنم !
فكر كنم 7-8 باري وسايلي كه ميخواستم بيمارستان ببرم رو چك كردم . وسايلي كه
ميدونستم هيچ كدوم به كارم نمياد .انگاري مغزمم با شيكمم باد كرده بود ! خوب شد
كسي اون سوزن نخ و قرقره هايي كه تو ساك بيمارستانم گذاشته بودم رو نديد !
راستش يكم به مردن در هنگام زايمانم فكر كردم ؛ تهه دلم ميخواستم اداي اين
زائوهاي واقعي رو دربيارم ‘ ولي هر چي بيشتر به اين موضوع فكر ميكردم بيشتر
حس ميكردم كه مردني نيستم ..
حالتام اصلا عرفاني و روحاني نشد كه نشد . استرسم نداشتم ..
از بيخ بيخياااااال ..انگار ده بار زايمان كرده باشم.
فكر كنم اينم از خاصيت تلقينهاي دوران بارداريم بود كه هميشه ميگفتم چه استرس
داشته باشم چه نداشته باشم بلاخره يه روز ني ني مياد . ناخودآگاهم استرس
نداشتن رو انتخاب كرده بود .
به بادكنك و چيزاي تزييني كه براي ورود ني ني خريده بوديم نگاه ميكردم . كاش بجاي
اين همه بادكنك قرمز و صورتي ؛آبي و سبز ميخريدم . آخه نينيم پسملهههه